محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

من و تو و خرید2

پنج شنبه با مامانی و خاله رفتیم بهار خرید کاپشن و کفش. کاش میشد ازت فیلم گرفت................ اگه بدونی چه ذوقی می کردی !!!!!!!!!!!!!!! جلوی کفش فروشی دانه دانه کفش ها را نشانم میدادی و براشون ذوق میکردی و همه شیشه های مغازه ها را هم دستمالی کردی. تو پاساژ هم با دیدن ویترینهای رنگارنگ از اسباب بازی و لباس و وسایل سیسموی کلی ذوق کردی. تو که با گریه سوار روروئک میشدی و حالا هم از کالسکه فراری هستی سراغ همه اینها میرفتی تا سوارت کنیم و همه توالت فرنگی بچه ها را هم بغل میکردی.............. نه اینکه خودت نداری................... راست میگن مرغ همسایه غازه.......هههههههه یه جا کلی خجالت کشیدم.............. رفتی نشستی پشت ویترین مغا...
27 آبان 1391

روزانه ها

سلام عشقم دستام بالاست به نشانه تسلیم؛قول میدم پست بعدی فقط عکس باشه سه شنبه شب خاله اقدس ( خاله مادر بزرگت و مادر بزرگ زن عمو مونا ) مرحوم شد. چهار شنبه صبح ما رفتیم منزل خاله برای تشیع جنازه. تو بیرون پیش بابا عباس و بابا و عمو موندی و من و مامانی که همراهمون آمده بود رفتیم داخل. جنازه خاله روی تخت بود................ حسابی آب شده بود.................. فقط استخوان و پوست................... خدارحمتش کنه .................. فکر کنم تقریبا نود ساله بود و این دو سال آخر بعد از فوت پسر کوچکش حسابی از پا افتاده بود. (بگذریم) ما بهشت زهرا نرفتیم و برگشتیم خانه ولی بابا و بابا عباس رفتند. عصری به مامان آذرت زنگ زدم و بهش تسلیت گفتم...
27 آبان 1391

روزانه ها

عسلم چهارشنبه نیمه شب بیدار شدی و گریه می کردی نه شیر می خوردی و نه می خوابیدی و از من می خواستی(با اشاره) که بریم بیرون..... ناچار بغلت کردم آنقدر تو خانه قدم زدم که خوابیدی. از صبح پنجشنبه هم کسل بودی آبریزش بینی داشتی. پنجشنبه عصر بابا زنگید به خاله مهین( مامان زن عمو مونا و خاله بابا) که عصری یه سر بریم خانه شان که برای شام ازمون دعوت کردند آخه خاله محمد پسر دایی حسین و مینا زنش را که تیر ماه رفتیم عروسیشون پاگشا کرده بود. ساعت ٨ بود که رفتیم ................ امان از شما بچه ها................. تازه فهمیدم با اینکه به نظرم خیلی شیطونی ولی در مقابل بقیه بچه ها مظلومی!!!!!!!!!!! با اینکه مهرگان فقط ٤ ماه و یک روز از ...
27 آبان 1391

روزانه ها

عزیزم فردای تولدت دایی آرش( شوهر خاله) رضایت داد و از بیمارستان مرخص شد و رفت خانه شان. ما هم که تا چهارشنبه مامان آذر و بابا عباس و عمه آتنا مهمان خانه مان بودند. روز سه شنبه٣١مرداد شما برای اولین بار گفتید عمه. البته انقدر من گفتم تا تو هم بیان کردی. روز چهارشنبه مامانی و عمه می رفتند خانه عمو امید که ماهم با آنها راهی شدیم. قبلش من شما را بردم سوپر سر کوچه که برات دنت و چوب شور بخرم که شما تا رسیدی رفتی سراغ دبه دوغ که بلندش کنی!!!!!!!!!!!!!!!! همان چهارشنبه تو خانه عموامید در اثر تکرارهای من در بیان کلمه عمو شما عمو هم گفتی. پنجشنبه خانه تنها بودیم آخه دایی دایی آرش(دایی شوهر خاله)فوت کرده بود و مامانی رفته بود تش...
27 آبان 1391

بلاخره برات تولد گرفتم

سلام پسری ببخش که دیر به دیر آپ میکنم این مدته کلی در گیر بودم بابایی یه مدته که مدام کسالت داره و فشارش بالا. بلاخره سه شنبه گذشته حریفش شدم و بردمش دکتر و دکتر بعد از اکو و نوار قلبی و براش اسکن قلبی نوشت و من وبابایی باهم رفتیم بیمارستان شفا برای اسکن که گفت فردا صبح ناشتا بیا. شب که شد خاله زنگید و گفت دایی آرش دفع خون داره و با مامانی و بابایی راهی بیمارستان مردم شدند و بابایی ساعت ١١ آمد خانه و مامانی و خاله دایی رفته بودند فجر- چمران-هاشمی نژاد تا بلاخره در بیمارستان حضرت رسول پذیرش گرفته بودند. دایی خونریزی معده کرده بود. سحر که بیدار شدم بهشون زنگ زدم که خاله گفت می خواهند معده دایی را شستشو بدهند. صبح ساعت ٩ زن...
27 آبان 1391

عکاس کوچولو

اخیرا گوشی مامانی را برمیداری دکمه کناری که متعلق به دوربینه رو فشار میدی و چراغ  پشت موبایل که متعلق به فلاشه روشن میشه و گوشی را بر عکس می کنی چراغ را نگاه می کنی و در همین حال دوباره دکمه دوربین را فشار میدی و .............................. بله به همین راحتی عکاس شدی این عکس داغ داغه.................... مال همین یک ساعت پیشه که رفته بودیم متاسفانه تشیع جنازه ملوک خانم زن عموی بابا     تو این عکس منم یکم پیدام اگه عکس تاره برای اینه که جلوی فلاش را گرفتی گاهی دستت را جلوی لنز میگذاری که اینجوری میشه گاهی هم از موضوعهای دیگه عکس میگیری مثلا دست مامان یا تلویزیون مامانی ...
22 آبان 1391

شیطون مامان

برای دیدن باقی عکسها بیا ادامه مطلب   بابا مهندس......................اِ اِ اِ............ اگه بابات ببینه.................. ههههههههه غذا با طعم محمد مانی میل دارید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟( این از شاهکارهای عکاسی مامانیه) این هم پیاده راه میدان امام حسین روز عید غدیر ٠ اینجا هم نمایشگاه مطبوعات و تو هم در حال بالا رفتن از دکور نمایشگاه اینجا هم که پسر حیاط ندیده ما داره تو بهار خواب مادر بزرگ مامانش در حالی که دمپایی صبا دختر دایی مامانش را به پا داره بازی میکنه. ...
21 آبان 1391

عید غدیر

ادامه مطلب چهارشنبه : رفتیم هایپر سان خرید، با مامانی و خاله و البته بابا...................... من عاشق خرید اونم از فروشگاههای بزرگم که توش حسابی بچرخم......................هایپر هم تمام این ویژگی ها رو داره............. تو راه داشتیم می رفتیم تصورم این بود که چون فروشگاه روز قبل افتتاح شده حالا حسابی فروشگاه خلوته خصوصا که مکانش هم نسبتا پرته( خ فدائیان اسلام بعد از جاده آزادگان) ولی وقتی رسیدیم از دیدن ازدحام مردم و چرخ های خریدشان حسابی جا خوردم............... انگار که روزهای آخر اسفند و مردم دارند با عجله و به مقدار زیاد خرید می کنند!!!!!!!!!!!!!!!!! با ورود به بخش فروش دیدن آن فضای بزرگ و ازدحام جمعیت نمی دانستیم از ک...
16 آبان 1391

من و تو خرید

     یه مدتیه می خوام برای زمستونت کاپشن و کفش بخرم. دوست دارم یه کاپشن تک از اینایی که ژیگولیه و اسپرته بخرم ولی اونها شلوار ندارن و شلوار لی هم تو سرما یخ میکنه. البته من امسال هم مثل پارسال برات جوراب شلواری خریدم تا وقتی هوا سرد شد زیر شلوار پات کنم.( ببخش جوراب دخترونه پات می کنم). شنبه با اینکه هوا ابری بود خاله گیر داد که بریم بهار برات لباس بخریم البته قبلا شانزه لیزه (امیر اکرم) رفتیم ولی چیزی نپسندیدیم.هی گفتیم ابره گیر داد هواشناسی گفته ارتفاعات بارون میاد و خلاصه من و تو مامانی رفتیم و خاله هم از اداره آمد.وقتی رسیدیم بهار بارون گرفت و خداراشکر بهار پاساژ چهل ستون را داره و ما هم آنجا پناه بردیم و گشتیم...
9 آبان 1391